میکونوس؛ بیست سال بعد: من و ماى ناظر در دادگاه میکونوس

Mykonos
شهره بدیعی، همسر نوری دهکردی از قربانیان ترور میکونوس به همراه حمید نوذری و هانس یوآخیم اریگ، وکیل مدافع


حمید نوذری

ناظر کانون پناهندگان سیاسی ایرانی برلین در دادگاه میکونوس

سال‌ها بود که فعال سیاسی بودم. پس از ترور چهار ایرانی در رستوران میکونوس در ۱۷ سپتامبر ۱۹۹۲، طبیعى بود که نتوانم دست روى دست بگذارم و به مداخله نپردازم.

بی بی سی فارسی: با نظام قضایی آلمان از نزدیک آشنا نبودم؛ گرچه درباره‌ تاریخچه‌‌ تحولش اندک مطالعاتی داشتم. بدون آن که بدانم دادگاه میکونوس چگونه برگزار خواهد شد و چه شکل و ابعادی خواهد داشت، از چند هفته پیش از برگزاری‌ دادگاه، به فعالیت مشغول شدم.

سفر علی فلاحیان، وزیر وقت اطلاعات ایران به بن در اوایل اکتبر ۱۹۹۳ و ملاقاتش با مهم‌ترین مسئولین سیاست امنیتی کشور – از جمله برند اشمیت بائر، هماهنگ کننده‌ وقت سازمان‌های اطلاعاتی آلمان در دفتر صدراعظم، من و بسیاری دیگر از دست‌اندرکاران اپوزیسیون ایرانی را دلنگران ساخت.

پس از تعیین تاریخ شروع دادگاه – پنجشنبه ۲۸ اکتبر ۱۹۹۳- و اعلام قواعد و ضوابطی که حضار و نظار جلسات می‌بایست رعایت کنند، فعال‌تر شدم. مسئول کانون پناهندگان سیاسی ایرانی در برلن بودم. از سوی این کانون، بیانیه‌ای دادیم که در آن علاوه بر دعوت به یک میتینگ اعتراضی علیه دخالت احتمالی دولت آلمان در مسائل دادگاه – که ملاقات فلاحیان با مسئولین امنیتی آلمان به احتمالش بسیار می‌افزود- حاوى اطلاعاتی عملی بود درباره‌ قوانین مربوط به شرکت در جلسات براى کسانى که مى‌خواستند در دادگاه حضور داشته باشند.

روز اول، پس از ورود به سالن دادگاه، جو حاکم بر آن مرا به شدت تحت تأثیر قرار داد. انتظار دیدن آن همه قاضی (پنج نفر اصلی و دو نفر جانشین)، دادستان، وکیل، مترجم و مأمور انتظامی را نداشتم. نخستین روز، بیشتر به مسائل فنى گذشت و تقاضاهای پى درپى وکلای متهمین و نیز بررسی آن تقاضاها از سوی هیئت قضات. این باعث شد که دادستان نتواند ادعانامه‌اش را قرائت کند. قسمت تماشاگران دادگاه که حدود ۶۰ نفر ظرفیت داشت، کاملاً پر بود و عده‌ای هم بیرون منتظر ایستاده بودند که شاید بتوانند با خروج کسی وارد دادگاه شوند.

روز دوم، فقط چند نفر را در جایگاه تماشاگران دیدم. در این روز بود که دادستان، ادعانامه‌ کم‌نظیر خود را خواند. کم‌نظیر، چرا که بُن‌مایه آن ادعانامه این بود: ترور دکتر صادق شرفکندى، فتاح عبدلى، همایون اردلان و نورى دهکردى، تروریسم دولتی‌ است.

چیزی در این دادگاه، که به راستى یک رویداد بود، وجود داشت که من و ما را به فکر فرو می‌برد. این “ما” که بود؟ اوایل، معلوم نبود. ولی به فاصله‌ چند هفته، “ما” رفته رفته شکل گرفت. به چشم می‌دیدیم که مسائل بسیار مهمى در دادگاه مطرح می‌شود: چگونگی فعالیت دولت ایران در ترور اعضای اپوزیسیون، چگونگى سازماندهی این ترورها در داخل و خارج کشور، نقش نهادهای دولتی و غیردولتی جمهوری اسلامی در ترورها، چگونگی اعمال فشار مقامات جمهورى اسلامى و حزب‌الله لبنان بر کسانی که در ارتباط با متهمین بودند و نمی‌خواستند حرف‌های دلخواه آنان را بر زبان آورند و همکاری دستگاه ترور جمهورى اسلامى با حزب‌الله لبنان در اروپا. پس از مدتی این ما دیگر شکل گرفته بود.

ما تماشاگران، اجازه‌ بردن هیچ وسیله‌ای را به جلسات دادگاه نداشتیم. از این رو، برای اینکه رویداد‌هاى هیچ جلسه‌اى را فراموش نکنیم، بلافاصله پس از خاتمه‌ آن، دور هم جمع می‌شدیم، رویداد‌ها را مرور می‌کردیم و یادداشت برمی‌داشتیم. پس از چند هفته، خبر شدیم که نهادهای ثبت شده – به عنوان مثال کانون پناهندگان- می‌توانند از مسئولین تقاضا کنند که در موارد مشخصی – مثلاً دادگاه میکونوس- به آنها اجازه دهند به عنوان خبرنگار در جلسات شرکت کنند. تقاضایمان را ارائه دادیم و کارت برایمان صادر شد.

به این ترتیب، علاوه بر من و مهران پاینده که پای ثابت بودیم، کسان دیگری – بردیا روستا، وحید وحدت‌حق، پرویز اسماعیلی و عباس خداقلی– به انجام وظیفه‌ خبرنگاری در جلسات دادگاه مشغول شدند.

از آن پس، هفته‌ای یک بار، بعد از پایان دو جلسه‌ هفتگی دادگاه – پنجشنبه‌ها و جمعه‌ها- یادداشت‌های خبرنگاران را مرور می‌کردیم؛ گزارشی می‌نوشتیم و در اختیار علاقمندان قرار می‌دادیم. در دو دوره‌ نه چندان بلندمدت، خبرنگارانی از سوی سازمان مجاهدین خلق ایران و یا شورای ملی مقاومت در دادگاه حضور یافتند که گزارش‌هایی نوشتند و در نشریات‌شان چاپ کردند. به جز این موارد، هر گزارش دیگری از دادگاه میکونوس و مسائل حول و حوش آن که در روزنامه‌ها، ارگان‌ها، هفته نامه‌ها، فصل نامه‌ها و خبرنامه‌ ایرانیان تبعیدى و مهاجر به انتشار رسیده است و امضایی ندارد، حاصل کار “ما” است.

فعالیت “ما” ولی به خبررسانی محدود نماند. “ما” در تمامی دویست و چهل و هفت جلسه‌ دادگاه – از ۲۸ اکتبر ۱۹۹۳ تا ۱۰ آوریل ۱۹۹۷، حضوری دائمی داشتیم. نه تنها در روزهائی که مهم تلقی می‌شدند؛ بلکه در روزهای طاقت فرسایی که دادگاه ساعت‌ها شاهد قرائت گزارش‌های مختلف به زبان آلمانی و سپس ترجمه‌ آن به زبان عربی بود. کم کم، توجه دیگران هم به “ما” جلب ‌شد: از مأموری که دم در ما را می‌گشت؛ تا مأمورین انتظامی در سالن دادگاه؛ متهمین، خانواده‌ها و وکلای‌شان؛ وکلای شاکیان خصوصی؛ خانواده‌ قربانیان؛ نمایندگان دادستانی؛ کارکنان غذاخوری دادگاه – که هر هفته، بدون درخواست ما میزی برای میکونوسی‌ها کنار مى‌گذاشتند؛ تا خبرنگاران؛ و حتا قضات دادگاه.

اولین گروهی که کوشش کرد به “ما” نزدیک شود، وکلای شاکیان خصوصی بود. آنها، نخست، در سالن دادگاه و با لبخندی از دور، توجه‌شان را به ما نشان دادند. سپس در کافه‌ تریا، هنگام خوردن ناهار، یا نوشیدن قهوه، با سلام و احوالپرسی به سراغمان آمدند. این نزدیکی، بعد از چند ماه، چنان شده بود که هرگاه، به مثل، یکی از “ما” می‌گفت: در این روز یا آن روز در دادگاه نخواهم بود، به شوخی می‌شنید: “آیا اجازه گرفته‌ای؟”

این نزدیکی، به فعالیت “ما” در دادگاه بُعد دیگری داد. هرگاه وکلا، نیاز به اطلاعاتی در مورد مسائل مختلف ایران داشتند؛ یا هرگاه سند مهمی به دادگاه ارائه می‌شد که می‌بایست به فارسی برگردانده و به رسانه‌های علاقمند فرستاده شود و یا برای ده‌ها کار ریز و درشت دیگر، این “ما” بود که پیگیری می‌کرد. بی رودربایستی بگویم که حاصل کارها – که لزوماً اهمیت عجیب و غریبی هم نداشتند، اما بلافاصله به چشم می‌آمد- به “ما” نیرو می‌بخشید و باعث تشدید و تعمیق فعالیت‌هایمان می‌شد. این واقعیت، برای اپوزیسیونی که تا آن زمان جز شکست و سرخوردگی چیزی ندیده بود، اتفاقی یگانه محسوب می‌شد.

گاه واقعه‌ای دادگاه را غافلگیر مى‌کرد. حضور دائمی “ما” این امکان را می‌داد که بتوانیم سریعاً واکنش نشان دهیم. چند نمونه: وقتی خبرنگار آلمانی سفارت ایران به دلیل تماسش با نزدیکانِ متهمان به عنوان شاهد به دادگاه دعوت شد، ضروری بود که این خبر به رسانه‌ها داده شود. “ما” بودیم که عهده‌دار این مهم شدیم. یا هنگامی که این یا آن متهم، در اثبات درستی زندگی‌نامه‌ تازه‌ای که برای خود جور کرده بود، شاهد‌ جدیدى از این گوشه و آن گوشه‌ برلن یا شهرهای دیگر معرفی می‌کرد، این “ما” بود که می‌بایست ترفند او را در افکار عمومی آشکار می کرد.

پس از پایان جلسات دادگاه، در وقت کمی که داشتیم، می‌بایست با حلقه‌ خبرنگارانی که مذاکرات دادگاه را مستمراً پیگیری می‌کردند، تماس برقرار کنیم تا روز بعد، خبرها در بسیاری از نشریات آلمانی، خبر اول شود. در عین حال، می‌بایست همه را ترجمه می‌کردیم تا در روزهای بعد، نشریات فارسی زبان خارج کشور نیز آنها را درج کنند.

این حضور همیشگی، کم کم “ما” را از دیگر تماشاگرانی که مداوماً در دادگاه حضور نداشتند، متمایز کرد. در یکی از روزهای سرد دسامبر ۱۹۹۵، وقتی دادستان فدرال، برونو یوست، در استراحت ناهار از کنار من و وکیل شاکی خصوصی، هانس یوآخیم اریگ می‌گذشت، با لبخندی رو به من گفت: “امروز سورپریزی برای شما دارم.” در برابر پرسش مصرانه من که: “این سورپریز چیست؟” گفت: “تا بعد” و بعداً برملا کرد که چه بخشی از وزارت اطلاعات ایران، بنا بر گزارش‌های تازه‌ای که به او رسیده، ترور میکونوس را به اجرا گذاشته است؛ تشابه این عملیات با عملیات ترور عبدالرحمن قاسملو چه بوده؛ و نیز این که دستگاه امنیتی ایران، در شب ترور میکونوس، منبع اطلاعاتى بر سر میز شام داشتند. این خبر که در بعدازظهری سرد و در سالنی خالی از تماشاگر و خبرنگار اعلام شد، به انفجار بمبی می‌مانست.

از امتیازات دیگر این حضور همیشگی، خبردار شدن از مسائلی بود که دیگران از آن خبر نداشتند: مثلاً ما خبر داشتیم که در ژوئیه ۱۹۹۳، در جلسه‌ معارفه‌ نمایندگان دادستانی کل آلمان با هیئت قضات، اعضای آن هیئت با چه سردی – و حتا با بی‌اعتمادی‌- نمایندگان دادستانی را نظاره می‌کردند. یا اینکه اواخر سال ۱۹۹۶، ریاست دادگاه چه حالى داشت وقتی به یکباره با انبوهی نامه از سوی شاکیان خصوصى که جمهوری اسلامی آنها را بسیج کرده بود، روبرو شد که از فروش بمب شیمیایی توسط آلمان به عراق شکوه مى‌کردند. نامه‌ها به فارسى بود و رییس دادگاه آنها را به مترجم مى‌داد که از کم و کیف آن آگاه شود. همچنین از ترس و وحشت وکلای متهمین خبر داشتیم، پیش از پرواز‌شان به تهران در اوت ١٩٩٦ براى بازجویى از شاهدى که به تهران گریخته بود و حاضر نبود به برلن بیاید.

در تابستان ۱۹۹۶، هنگامی که دادگاه تعطیل بود، خبری از طریق ابوالحسن بنی‌صدر به ما رسید که هویت مسئول تیم ترور میکونوس را در اختیار “ما” می‌گذاشت. وکیل شاکی خصوصی، اریگ را در محل تعطیلاتش پیدا کردم و خبر را به او رساندم. به این ترتیب کارهای مقدماتی به انجام رسید تا در اولین جلسه‌ پس از پایان تعطیلات تابستانی، ابوالحسن بنی‌صدر به عنوان شاهد به دادگاه فراخوانده شود. او بود که با آوردن نام ابوالقاسم مصباحی (شاهد C) و ارائه‌ مدارک لازم، دادگاه را وارد مرحله‌ى جدیدی کرد. پخش گزارشات جلسات غیرعلنی با مصباحی و درج آن در نشریات فارسی زبان، از موفق‌ترین کارهای “ما” بوده است.

هرچه به پایان محاکمه و روز صدور حکم نزدیک‌تر مى‌شدیم، کار “ما” بیشتر و بیشتر شد. از مصاحبه‌های مطبوعاتی با نشریات فارسی زبان و غیرفارسی زبان گرفته تا بررسی احتمالاتی که درباره‌ محتوای حکم دادگاه وجود داشت تا ارزیابى واکنش‌ها در برابر رویدادهاى احتمالى و ده‌ها چیز ریز و درشت دیگر.

صبح روز صدور حکم، دهم آوریل ۱۹۹۷، خیلی زود خود را به دادگاه رساندیم تا در آن مهم‌ترین روز در جایگاه تماشاگران جایی داشته باشیم. در اطراف دادگاه تا چند صد متری، هیچ وسیله‌ای اجازه‌ی عبور و مرور نداشت. در هر گوشه‌ای از خیابان‌های اطراف، گروهی از اپوزیسیون ایرانى، در حال برگذاری میتینگ خود بود. اتفاقات این روز نشان داد که بدون اینکه خود واقف باشیم، این “ما” در میان دیگر ناظرین و تماشاگران دادگاه، از اتوریته‌ا‌ی برخوردار شده است. “ما” به جمعی که در راه پله‌ ورودی سالن ایستاده بودند پیشنهاد کرد که چه واکنشی می‌بایست در لحظه‌ اعلام حکم دادگاه نشان داده شود تا بر وجهه‌ ما به عنوان اپوزیسیون افزوده شود. اینکه آن جمع ناهمگون، پیشنهاد ما را بى هیچ پرسشی پذیرفت، حتا خود “ما” را هم متعجب کرد.

نتیجه‌ فعالیت چند ساله‌ “ما” تنها صدها خبر، گزارش، ترجمه و نیز سه جلد کتاب با عنوان‌های: حکم دادگاه میکونوس، به زبان آلمانی، هنوز در برلن قاضی هست، ترور و دادگاه میکونوس و سیستم جنایتکار، اسناد دادگاه میکونوس نبود که به همت آرشیو اسناد و پژوهش‌های ایران و کانون پناهندگان سیاسی ایران در برلن منتشر شده است. این تجربه، همکاری موفقیت‌آمیزی بود برای تحقق هدفی مشخص. مهمتر از آن، فرصتی بود برای آشنایی با نظام قضایی مستقل آلمان و نیز دادگاهی که هدفش نه انتقام‌گیری از متهمین، که روشن کردن حقایق بود.

نمی‌توانم این گزارش را تمام کنم بدون اشاره به اتفاق یگانه‌ای پس از اتمام دادگاه. اتفاقى که شاید تنها به این دلیل که از “ما” بودم، در جریانش قرار گرفتیم.

در سال ۱۹۹۷، به همراه یکی از وکلای شاکیان خصوصی، ولفگانگ ویلاند، در تظاهرات اول ماه مه شرکت کرده بودم. یکی از قضات دادگاه را به طور اتفاقی در خیابان دیدیم. برایمان تعریف کرد که پس از اعلام حکم، هیئت قضات را جهت محافظت از آنها، به پادگانی در نزدیکی برلن برده بودند. شب که شد به یکی از جوان‌ترین قضات مأموریت دادند که در همان اطراف، رستورانی برای خوردن شام پیدا کند. او که به همراه محافظ بیرون رفته بود، پس از مدتی بازگشت و گفت: “رستورانی آرام و عالی در همین نزدیکی پیدا کردم؛ ولی متأسفانه نمی‌توانیم به آنجا برویم.” در جواب بقیه که پرسیدند چرا، گفت: “چون نامش میکونوس است.”

در شبکه‌های اجتماعی به اشتراک بگذارید